یادداشت‌های شخصی محمد لطفی

زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم

یادداشت‌های شخصی محمد لطفی

زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم

خاطره ای شیرین از ارتکند - قسمت اول

چند روز پیش قرار بود بریم مسافرت اما یه اتفاقی افتاد که نشد، با خودم گفتم حالا که مسافرت نشد لااقل برم یه مکان تفریحی یک کم تفریح بکنم، پس یه تور (tour) پیدا کردم که برم ارتکند (ortokand)، یه مکان تفریحی واقعا جذاب نزدیک کلات نادر، حتما اسمش رو شنیدین یا رفتین، اگه نرفتین واقعا ضرر کردین... خلاصه ساعت پنج و نیم صبح جلوی یکی از شعبه های شرکت مسافربری یکتاسیر منتظر بودم که دو تا گروه دیگه هم اومدن، گروه اول 1 دختر و 7 تا پسر، که البته فکر می کنم دختر با یکشون نامزد بود، و گروه دوم 4 تا دختر و 3 تا پسر، یکی از دخترا که یک گیتار هم دستش یه مانتوی کوتاه نارنجی مدل چروک تنش بود و خیلی هم خوشگل بود، نظر رو به خودش جلب کرد... چون جاده اتوبوس رو نبود همه سوار مینی بوس شدیم و راه افتادیم، تا ارتکند (ortokand) سه ساعت و نیم راه بود، هنوز یک ساعت از شهر دور نشده بودیم که راننده ی با حال ضبط رو روشن کردن و صدای دست زدن های اون 4 تا دختر لوند هم شروع شد و بعد چند دقیقه هم دوتاشون بلند شدن و شروع به رقصیدن کردن، مانتو نارنجیه خیلی قشنگ می رقصید، بد جوری نظرم رو گرفته بود، خط چشم و خط لبی که کشیده بود، چشمای درشت و کشیده و لبای نازش رو بد جوری به نمایش گذاشته بود، اون یکی دیگه هم خواهرش بود، مانتو کوتاه مشکی و روسری آبی روشن، اونم بد نمی رقصید ولی نارنجیه چیز دیگه بود، البته صداش بیش از حد زیبا بود، وقتی که می خوند همه ساکت بودن و فقط و فقط گوش می کردن،... یه جا برای صبحانه توقف کردیم، بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم که انتظارش رو می کشیدیم، لیدر (leader) ما که اسمش امیر بود گفت: "حدود یک ساعت طول میکشه تا برسیم به آبشار"، پس راه افتادیم و رفتیم، توی راه از جاهایی شبیه جنگل رد شدیم، هر 50 متر باید یه بار از آب رد میشدیم و راه رو ادامه می دادیم، بعد رسیدیم به یه در که شاید طولش حدود 1000 متر و عرض هم بیشتر از 10 متر بود، ارتفاعش هم به 100 متر می رسید، آب تقریبا کمتر از نیم متر بالا اومده و ما باید تمام اون 1000 متر رو توی آب راه می رفیم، بعضی جاها عمق آب کمتر میشد و بعضی جاها هم حدود 5 تا 10 متر روی سنگها را می رفتیم، اونجا اونقدر زیبا بود که واقعا نمی تونم توصیف کنم، همه داشتن تماشا می کردن و لذت می بردن، اما من ضمن اون حواسم همش به دختر خوشگلی بود که از اول صبح فکرم رو مشغول کرده بود، همش بهش نگاه میکردم و اون هم که متوجه میشد، بیشتر عشوه می اومد و لوند بازی در می آورد، چون همه کنار آبشار قرار گذاشته بود گروهمون کم کم پراکنده شد و از هم فاصله گرفتیم، ولی من نزدیک اون راه می رفتم، توی حال خودم بودم که یهو متوجه شدم جلوم واستاده و داره نگاهم میکنه، تا به خودم اومد، نه با عضبانیت که خیلی ملایم گفت: "تو با من مشکلی داری؟" من که اصلا دست و پام رو گم نکرده بودم گفتم: "چطور مگه"، گفت: "یه جوری نگاه میکنی، مشکلی داری با من؟"، گفتم: "خودت چی فکر میکنی"، گفت: "احساس می کنم از من خوشت اومده"، یهو جا خوردم اما اصلا به روی خودم نیاوردم، آخه اولش فکر می کردم که باید کلی وقت صرف کنم تا مخش رو بزنم، اما وقتی دیدم این حرف رو زد احساس کردم همه چی حله، فهمیدم که اونم از من خوشش اومده، قند توو دلم آب شد، پس بگو چرا توی مینی بوس که میرقصید، همش خودشو می مالید به من، پس خودم رو از دسته نشکستم و گفتم: "آره ولی من الان با کسی هستم"، بعدش هم راهم رو گرفتم و رفتم، اطمینان داشتم که دنبالم میاد، گفت: "واستا منم بیام"، جالب شده بود، حالا اون داشت دنبال من میامد و همش کنارم حرکت میکرد، گفت: "اسمت چیه؟" گفتم: "محمد"، اسمش رو نپرسیدم اما خودش گفت: " نازنین، اما دوستام نازی صدام می کنن"، پرسیدم من چی صدات کنم، خندید و گفت: "نازی"، من که دیگه بد جوری دیوونش شده بود، توی دلم گفتم: "واقعا که نازی"، فهمیدم که مال خودم شده، نمی دونستم میخواد خودشو قالب کنه یا نه، اما معلوم بود که از من خوشش اومده، خلاصه به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به جایی که بعضیا برای بالا رفتن ازش نیاز به کمک داشتن، من بی اعتنا از کنارش رد شدم و رفتم بالا، یک کم خودش و اینطرف اونطرف کرد و با این حال که خودش می تونست به راحتی بیاد بالا گفت: "نمی خوای کمک کنی؟"، منم که از خدا می خواستم، دستش رو گرفتم و کشیدمش بالا، دوباره به راهمون ادامه دادیم، با خودم گفتم اگه بیشتر از این ادا بازی در بیارم از دستم می پره، پس کمی رفتم نزدیکش و بدون اینکه حرفی بزنم یا بهش نگاه کنم دستش رو گرفتم توی دستم، یه نگاه بهم کرد، من هم بدون اینکه بهش نگاه کنم و قبل از که چیزی بگه گفتم: "اینجا خیلی شلوغه، ممکنه گم بشی، اگه گم بشی من چیکار کنم؟" بعد بهش نگاه کردم و هردوتامون خندیدیم، اطمینان داشتم که دیگه GFم شده بود، دستامون توی دستای همدیگه یود و همچنان یه راهمون ادامه می
دادیم، اونقدر رفتیم تا رسیدیم نزدیک آبشار، وارد یه غار شدیم، آبشار پشت غار بود، داخل خیلی سر بود، وقتی پاهاتو توی آب میذاشتی یخ میکرد، طول غار هم حدود 50 متری میشد، وقتی به خود آبشار رسیدیم زیبای آبشار همه رو مدهوش کرده بود، زیبایی آبشار انگار که آدم رو مست میکرد...