یادداشت‌های شخصی محمد لطفی

زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم

یادداشت‌های شخصی محمد لطفی

زندگی آنچه زیسته ایم نیست بلکه چیزی است که به یاد می آوریم تا روایتش کنیم

خاطره ای شیرین از ارتکند - قسمت دوم

زیبایی آبشار انگار که آدم رو مست می کرد، قدرت خدا رو ببین چه چیزایی درست می کنه، اصلا فکر نمی کردم که اونجا اینقدر قشنگ باشه، مردم نزدیک آبشار نشسته بودن، بچه ها توی آب بازی میکردن، و خلاصه هر کسی به یه کاری مشغول بود، و چون دیگه وقت ناهار شده بود بعضی ها بساط ناهار رو آماده می کردن، کنار آبشار چند تا پله بود که به بالای آبشار راه داشت، الهام (خواهر نازی) البته جوری که فکر کرد من نمی شنوم به نازی گفت: " بریم بالای آبشار، اونجا جاهای خلوتی داره که می تونیم راحت باشیم"، نازی با تعجب گفت: "تو از کجا می دونی؟" الهام که سوتی داده بود من من کرد و گفت: "خوب راستش با کسی آمدم قبلا"، نازی هم بهش گفت با آرش آره، پس چیزایی که شنیده بودم درست بود..."، بعدش هم همینجور که شعی می کرد بغضش رو پنهان کنه اومد طرف من و گفت: "عزیزم، الهام میگه اون بالا خلوته، دوست داری بریم اونجا که راحت باشیم؟"، منم قبول کردم و رفتیم بالا، بالا خیلی زیباتر بود، چون رفت و آمد کمتر بود تمیزتر مونده بود، یه جایی پیدا کردیم و 3تایی نشستیم، من نشستم روی یه سنگ، نازی اومد کنار من نشست و دستش رو گذاشت روی پای من و سرش رو گذاشت روی دستش، (خیلی خودش رو صمیمی گرفته بود)، قبل از اینکه  کسی چیزی بگه از الهام پرسیدم که اون 3 تا پسر چه نسبتی باهاشون دارن و اون هم گفت که همشون دانشجوی مشهد هستن، و تاکید کرد که فقط همکلاسی هستن و هیچ رابطه ای با همدیگه ندارن، اینو که گفت خیالم راحت شد، دستم و گذاشتم روی دست نازی و ازش خواستم که بیشتر از خودش بگه، بعد منم متقابلا از خودم براش گفتم، نازی گیتارش رو در آورد و گفت: "الهام، میخواد قشنگتر از همیشه بخونی"، بعد شروع کرد به گتار زدن و الهام هم با صدای فوق العاده ای که داشت شروع به خوندن کرد...
دوباره دل هوای با تو بودن کرده
نگو این دل دوریه عشقتو باور کرده
دل من خسته از این دست به دعا ها بردن
همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
واسه پیدا کردنت تن به دل صحرا میدم
آخه تو رنگ چشات هیبت دنیا رو دیدم
توی هفت آسمون تو تک ستاره ی منی
به خدا ناز دو چشماتو به دنیا نمیدم
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
حالا من یه آرزو دارم تو سینه
که دوباره چشم من تو رو ببینه
نازی به طرز ماهرانه ای آهنگ این ترانه رو با گیتار میزد، کمی بعد من هم با الهام شروع به خوندن کردم البته خیلی آروم که صدا اطراف نپیچه، خوده نازی هم که داشت خیلی خیلی آروم اشک میریخت با ما هماهنگ شد، شاید 4 یا 5 بار این ترانه رو با هم خوندیم، الهام وقتی دید که نازی داره گریه میکنه، بلند شد و رفت تا ما با هم تنها باشیم، نشستم کنار نازی، اشک های روی صورتش رو پاک کردم و دست کشیدم روی سرش، بعد خیلی آروم، بغلش کردم و سرش رو گذاشتم روی سینه م، امیدوار بودم که ناراحت نشه، اما اون استقبال هم کرد، من با این کارم فقط می خواستم که آرومش کنم، واقعا منظور دیگه ای نداشتم، می دونستم که نازی منو دوست داره، و با اون کار آروم میشه، که خوشبختانه آروم هم شد، بعد ازش خواستم که جریان رو برام توضیح بده و اون هم گفت: "با یکی با نام آرش دوست بوده که عاشقش میشه، اما آرش با الهام می ریزن روی هم و الهام هم استقبال میکنه و نازی هم آرش رو از دست میده..." کمی باهاش صحبت کردم تا آروم شد، بعد به اتفاق الهام بساط ناهار و آماده کردیم، یه آتش کوچولو و بعدش هم مرغ کبابی خوش مزه، ناهار رو خوردیم الهام رو همونجا گذاشتم و با نازی رفتیم تا کمی قدم بزنیم، من دستم رو روی شونه نازی گذاشته بودم و اون هم خودش رو چسبونده بود به من، (به قول یکی از دوستانی که کامنت گذاشته بود شده بود مثل فیلم هندی ها)، پا به پای همدیگه و خیلی عاشقانه راه می رفتیم و خلاصه خیلی رمانتیک شده بود، رفتیم و رفتیم تا به یه جای نسبتا خلوت رسیدیم، نازی اومد جلوی من ایستاد:
- چشماتو ببند عزیزم می خوام یه چیزی بهت بگم!
-- چی میخوای بگی؟
- ببند چشماتو تا بهت بگم!
چشمام رو بستم و منتظر شدم، چشمتون روز بد نبینه، دستاشو گذاشت روی شونه هام و دور گردنم حلقه کرد، تا اومدم به خودم بجنبم، طعم شیرین لباش رو روی لبام احساس کردم، شاید چیزی حدود 2 یا 3 ثانیه، اما انگار که ساعت ها طول کشیده بود، خشکم زده بود، کمی از من فاصله گرفت و  با صدای خیلی آروم و لرزون گفت: "I’m falling in Luv with U honey"، راستش اینبار دیگه حسابی جا خودره بودم که البته کاملا هم معلوم بود، آخه اصلا انتطار چنین کاری رو نداشتم، اولش خوشم نیومد، اما وقتی دیدم صادقانه توی چشمام نگاه میکنه، احساس خوبی نسبت بهش پیدا کردم، و با خودم گفتم که شاید واقعا منو دوست داره، خلاصه بند و بساط رو جمع کردیم و برگشتیم سر قرار، سوار مینی بوس شدیم و راه افتادیم، نازی کنار من نشست، تا اونجا سرش روی شونه من بود، اواخر راه بهم گفت: "کی می تونم دوباره ببینمت؟"، البته منظورش این بود که می تونه بازم منو ببینه یا نه، اما اونطوری بیان کرد، منم شماره تلفنش رو گرفتم و گفتم: "بهت زنگ می زنم"...
همه اتفاقاتی که اون روز افتاد به نحوی زیبا بود و هر کدوم خاطره ای شیرین شد، اما شیرین تر از اون لب های شیرین نازی بود که باعث شد که با هم بشیم... (به خصوص که لباش از همونی لبهایی بود که من براشون میمیرم)
روزهای آینده براتون میگم چی شد که با فهیمه (همونی که تا لحظه آشنایی با نازی باهاش بودم) به هم زدم و با نازی شدم، از این که تا اینجا با من همراه بودین و مطالبم رو خوندین ممنونم، به همتون سر می زنم و برای همتون آرزوی موفقیت میکنم...

خاطره ای شیرین از ارتکند - قسمت اول

چند روز پیش قرار بود بریم مسافرت اما یه اتفاقی افتاد که نشد، با خودم گفتم حالا که مسافرت نشد لااقل برم یه مکان تفریحی یک کم تفریح بکنم، پس یه تور (tour) پیدا کردم که برم ارتکند (ortokand)، یه مکان تفریحی واقعا جذاب نزدیک کلات نادر، حتما اسمش رو شنیدین یا رفتین، اگه نرفتین واقعا ضرر کردین... خلاصه ساعت پنج و نیم صبح جلوی یکی از شعبه های شرکت مسافربری یکتاسیر منتظر بودم که دو تا گروه دیگه هم اومدن، گروه اول 1 دختر و 7 تا پسر، که البته فکر می کنم دختر با یکشون نامزد بود، و گروه دوم 4 تا دختر و 3 تا پسر، یکی از دخترا که یک گیتار هم دستش یه مانتوی کوتاه نارنجی مدل چروک تنش بود و خیلی هم خوشگل بود، نظر رو به خودش جلب کرد... چون جاده اتوبوس رو نبود همه سوار مینی بوس شدیم و راه افتادیم، تا ارتکند (ortokand) سه ساعت و نیم راه بود، هنوز یک ساعت از شهر دور نشده بودیم که راننده ی با حال ضبط رو روشن کردن و صدای دست زدن های اون 4 تا دختر لوند هم شروع شد و بعد چند دقیقه هم دوتاشون بلند شدن و شروع به رقصیدن کردن، مانتو نارنجیه خیلی قشنگ می رقصید، بد جوری نظرم رو گرفته بود، خط چشم و خط لبی که کشیده بود، چشمای درشت و کشیده و لبای نازش رو بد جوری به نمایش گذاشته بود، اون یکی دیگه هم خواهرش بود، مانتو کوتاه مشکی و روسری آبی روشن، اونم بد نمی رقصید ولی نارنجیه چیز دیگه بود، البته صداش بیش از حد زیبا بود، وقتی که می خوند همه ساکت بودن و فقط و فقط گوش می کردن،... یه جا برای صبحانه توقف کردیم، بعد از خوردن صبحانه راه افتادیم و رفتیم تا به جایی رسیدیم که انتظارش رو می کشیدیم، لیدر (leader) ما که اسمش امیر بود گفت: "حدود یک ساعت طول میکشه تا برسیم به آبشار"، پس راه افتادیم و رفتیم، توی راه از جاهایی شبیه جنگل رد شدیم، هر 50 متر باید یه بار از آب رد میشدیم و راه رو ادامه می دادیم، بعد رسیدیم به یه در که شاید طولش حدود 1000 متر و عرض هم بیشتر از 10 متر بود، ارتفاعش هم به 100 متر می رسید، آب تقریبا کمتر از نیم متر بالا اومده و ما باید تمام اون 1000 متر رو توی آب راه می رفیم، بعضی جاها عمق آب کمتر میشد و بعضی جاها هم حدود 5 تا 10 متر روی سنگها را می رفتیم، اونجا اونقدر زیبا بود که واقعا نمی تونم توصیف کنم، همه داشتن تماشا می کردن و لذت می بردن، اما من ضمن اون حواسم همش به دختر خوشگلی بود که از اول صبح فکرم رو مشغول کرده بود، همش بهش نگاه میکردم و اون هم که متوجه میشد، بیشتر عشوه می اومد و لوند بازی در می آورد، چون همه کنار آبشار قرار گذاشته بود گروهمون کم کم پراکنده شد و از هم فاصله گرفتیم، ولی من نزدیک اون راه می رفتم، توی حال خودم بودم که یهو متوجه شدم جلوم واستاده و داره نگاهم میکنه، تا به خودم اومد، نه با عضبانیت که خیلی ملایم گفت: "تو با من مشکلی داری؟" من که اصلا دست و پام رو گم نکرده بودم گفتم: "چطور مگه"، گفت: "یه جوری نگاه میکنی، مشکلی داری با من؟"، گفتم: "خودت چی فکر میکنی"، گفت: "احساس می کنم از من خوشت اومده"، یهو جا خوردم اما اصلا به روی خودم نیاوردم، آخه اولش فکر می کردم که باید کلی وقت صرف کنم تا مخش رو بزنم، اما وقتی دیدم این حرف رو زد احساس کردم همه چی حله، فهمیدم که اونم از من خوشش اومده، قند توو دلم آب شد، پس بگو چرا توی مینی بوس که میرقصید، همش خودشو می مالید به من، پس خودم رو از دسته نشکستم و گفتم: "آره ولی من الان با کسی هستم"، بعدش هم راهم رو گرفتم و رفتم، اطمینان داشتم که دنبالم میاد، گفت: "واستا منم بیام"، جالب شده بود، حالا اون داشت دنبال من میامد و همش کنارم حرکت میکرد، گفت: "اسمت چیه؟" گفتم: "محمد"، اسمش رو نپرسیدم اما خودش گفت: " نازنین، اما دوستام نازی صدام می کنن"، پرسیدم من چی صدات کنم، خندید و گفت: "نازی"، من که دیگه بد جوری دیوونش شده بود، توی دلم گفتم: "واقعا که نازی"، فهمیدم که مال خودم شده، نمی دونستم میخواد خودشو قالب کنه یا نه، اما معلوم بود که از من خوشش اومده، خلاصه به راهمون ادامه دادیم تا رسیدیم به جایی که بعضیا برای بالا رفتن ازش نیاز به کمک داشتن، من بی اعتنا از کنارش رد شدم و رفتم بالا، یک کم خودش و اینطرف اونطرف کرد و با این حال که خودش می تونست به راحتی بیاد بالا گفت: "نمی خوای کمک کنی؟"، منم که از خدا می خواستم، دستش رو گرفتم و کشیدمش بالا، دوباره به راهمون ادامه دادیم، با خودم گفتم اگه بیشتر از این ادا بازی در بیارم از دستم می پره، پس کمی رفتم نزدیکش و بدون اینکه حرفی بزنم یا بهش نگاه کنم دستش رو گرفتم توی دستم، یه نگاه بهم کرد، من هم بدون اینکه بهش نگاه کنم و قبل از که چیزی بگه گفتم: "اینجا خیلی شلوغه، ممکنه گم بشی، اگه گم بشی من چیکار کنم؟" بعد بهش نگاه کردم و هردوتامون خندیدیم، اطمینان داشتم که دیگه GFم شده بود، دستامون توی دستای همدیگه یود و همچنان یه راهمون ادامه می
دادیم، اونقدر رفتیم تا رسیدیم نزدیک آبشار، وارد یه غار شدیم، آبشار پشت غار بود، داخل خیلی سر بود، وقتی پاهاتو توی آب میذاشتی یخ میکرد، طول غار هم حدود 50 متری میشد، وقتی به خود آبشار رسیدیم زیبای آبشار همه رو مدهوش کرده بود، زیبایی آبشار انگار که آدم رو مست میکرد...